ز از حزن زمان ، دلگیرم ، چه نفس های کمی دارد عشق!
باز از شیشه دل ها کِدری می بینم؛ تابلوی زرد و پر از مردگی و مرده دلان ، نقش بسته است به روی لبخند...
آدمی را نه چنان زَر دانند ، نه که چون گوهر ارزنده دهندش قیمت ، سوز دل های عطش دیده و عطشان به کجا می رود آخر یا رب؟
فرش را ما نپذیریم، عرش هم گویی ما را ! آتش عشق همینش کافی است که زمان می رقصد ،که نفس می گیرد، آنچه از کوره برونش آرند، جامی از روشنی و صافی مطلق باشد ، دلِ چون شیشه ظریف و روشن ، گویی آن گوهر ارزنده که در فرش خدا مظلوم است ، او همان مشتریِ قابل عرش است که "دل" می جوید ...
صبر ای دل که شکیبایی تو کوره گوهرسازی است
دمی آرام بگیر و نشکن !!!
آینه وعده گه جلوه معشوق شود ، حزن از دل رود و صاحب آن از سفر دور رسد ...
از ته دل ، طلبی دار و بگو : بارالها آمین...
متن : کد گمنام
تماشا میشوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم