هوای چشمانم گاهی آنقدر ابری می شود و بغض چنان جسارتش را به حنجره ام
ابراز می کند که دلم می خواهد باز هم مثل کودکی هایم باران ببارد.....
باز هم مردی با اسبی سفید در باران بیاید......
باز هم من سیبم را به دارا بدهم و از او انار بگیرم...
چقدر دلم برای شب های مهتابی ، ماه پشت ابر ، و برای تاب بازی و توت
تنگ شده ...دیگر هیچوقت دروغ نخواهم گفت...چون سرنوشت گوسفندان
چوپان دروغگو دلم را می آزارد...چقدر تشنه ام شاید به اندازه ی تمام سال هایی
که آب را در صفحه ی اول فارسی به جا گذاشتم....شاید به اندازه ی غربت گل
سرخی که سال هاست در مقابل چشمان معصومت نگرفته ام ...صدایم کن..
صدایم کن از پشت دیوار های فاصله ... و شفافیت نگاهت را لحظه ای بر این
وجود خاکستری ارزانی دار....
کاش می توانستم دستان لطیفت را که بوی گچ های رنگی استوانه ای می دهد
در دستانم بگیرم و آرام روی صفحه ای سفید با زمینه ای آبی بنگارم