چند سالي ست كه تكليف دلم روشن نيست
جا به اندازه ي تنهايي من در من نيست
چشم مي دوزم در چشم رفيقاني كه
عشق در باورشان قد سر سوزن نيست
دست برداشتم از عشق كه هر دست سلام
لمس آرامش سردي ست كه در آهن نيست
حس بي قاعده ي عقل و جنون با من بود
درك اين حال به هم ريخته تقريبا نيست
سال ها بود ازين فاصله مي ترسيدم
كه به كوتاهي دل كندن و دل بستن نيست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه ي تنهايي من در من نيست