زهرا نعمتی
با من از خاطره ی کوچه و باران می گفت
چون بهاری که از آغوشِ زمستان می گفت
سوز پاییز به هر پنجره ای سر می زد
سوز پاییز که از غربتِ انسان می گفت
شعر می آمد واحساس ِ به هم ریخته را
شاعر شب زده با وزنِ پریشان می گفت
ساحل سرد نگاهش به دلم رحم نکرد
او که هر بوسه اش از هیبت ِتوفان می گفت
هر چه در سینه ی خود داشت برایم رو کرد
و چه با لذت از آن آتش ِ پنهان می گفت
من کجا و تو کجا ؟ پنجره ای نیست که نیست
دل تب کرده ی من بود که هذیان می گفت