شکسته اند غریبانه گرچه بال و پرم
در این خیالم از این گوشه ی قفس بپرم
چه خوش خیال!پریدن؟ نمی شود،افسوس
که بسته اند پرم را به رشته ی جگرم
چه سال هاست، که برهم نمی زنم پلکی
برای آن که بمانی، میان چشم تَرَم
هنوز داغ تو دارم، غریب خفته یه خاک
هنوز یاد تو هستم، عزیزِ همسفرم
کجا بجویمت آخر، میان آب و عطش؟
سراغت از که بگیرم که از تو بی خبرم
اگر چه نیستی،امّا،همیشه هستی،آه
تو پیش چشم منی هر کجا که می نگرم
تو قصّه نیستی،آری، حقیقت محضی
تو یک حکایت سرخی، حکایت پدرم
سیروس اسدی