بخور مادر ! بخور از قطره های آخرین شیرم
ببخش از اینکه دیگر توی آغوشت نمی گیرم
فدای دستهای کوچک و روی گِل آلودت
فدایت طفل معصوم و بدون هیچ تقصیرم
از این که نیستم دیگر کنار بی کسی هایت
نمیدانی چه غمگینم، نمیدانی چه دلگیرم
نمیدانم تـــو را دستـــی نوازش میکند یا نه
نمیدانم چه خاهد شد پس از اینها که می میرم
دو پلکم خیس و خون آلود افتاده ست روی هم
صدای گریه ای می آید از آن سوی تقدیرم
دلــم خون است دلبندم ! هزاران درد و غــم دارم
از این دنیای پر از سفره ی خالی چه جان سیرم
هوای سربی آکنده ست از باروت بیرحمی
شقایق های پر داغند جای زخـــم هر تیرم
نمانده فرصتـــی باید به ناچاری از اینجــا رفت
صدایم میزند یک سایه ی غمگین، شده دیرم
خداحافظ گلم! طاقت بیاور این زمستان را
شکوفــه میزند آزادی از خاک اساطیرم
شهراد میدری