یک لحظه حتی چشم از من برنداری
من با نگاهت زنده ام باور نداری؟! باور نداری پلکی از من چشم بردار آن وقت می بینی مرا دیگر نداری این غم که لبخند تو را با خود ندارم سخت است آری سخت تر از هر نداری پروانه ات بودم ولی از من پس از این چیزی بجز یک مشت خاکستر نداری با هر قدم پا می گذاری بر دل من قربان لطفت! پای خود را برنداری شعر از : سید محمد جواد شرافت
سالی
نوروز
بی چلچله بی بنفشه میآید،
جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب
بی گردش ِ مُرغانه ی رنگین بر آینه
سالی
نوروز
بیگندم ِ سبز و سفره میآید،
بی پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور
بی رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
همراه به درکوبی مردانی
سنگینی بار ِ سال ها شان بر دوش:
تا لاله ی سوخته به یاد آرد باز
نام ِ ممنوع اش را
و تاقچه گناه
دیگر بار
با احساس ِ کتابهای ممنوع
تقدیس شود.
در معبر ِ قتل ِ عام
شمع های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه های بسته
به ناگاه
فراز خواهد شد
دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد
لبان فراموشی به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تاشهر
خسته
پیش باز خواهد شد
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین آغاز خواهد شد.
احمد شاملو
چند سالي ست كه تكليف دلم روشن نيست
جا به اندازه ي تنهايي من در من نيست
چشم مي دوزم در چشم رفيقاني كه
عشق در باورشان قد سر سوزن نيست
دست برداشتم از عشق كه هر دست سلام
لمس آرامش سردي ست كه در آهن نيست
حس بي قاعده ي عقل و جنون با من بود
درك اين حال به هم ريخته تقريبا نيست
سال ها بود ازين فاصله مي ترسيدم
كه به كوتاهي دل كندن و دل بستن نيست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه ي تنهايي من در من نيست
تعداد صفحات : 435